داستان ترسناک جاده شمال
این داستان ترسناکرو دوستم اینطوری میگه : من کودن حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یکدفعه ماشینم خاموش شد و هرکاری هم کردم روشن نشد که نشد.
بین جنگل، داشت شب می شد، نم نم بارون هم شروع شده بود. اومدم بیرون یکمی با موتور ماشین سر و کله زدم دیدم نه بلدم نه چیزی دیده میشه که بتونم درستش کنم!!!( داستان ترسناک)
مشاهده پست مشابه : چند نکته برای بهتر شدن آمار سایت
ادامه مطلب ...
[ دوشنبه 25 خرداد 1394 ] [ 11:40 ] [ Jamie]